این روزها، روزهاى روضه و گریه است؛ شما هم همهجا مىشنوید. بنده براى اینکه خودم را مختصرى در این میهمانى عظیم حسینى وارد کرده باشم، این چند کلمه را عرض مىکنم و چون این ملت ما خیلى جوان در راه خدا داده است - شاید در بین این جمعیت، هزاران نفر هستند که جوانانشان را از دست دادهاند - فکر کردم که چند کلمه از جوانان امام حسین عرض کنم. ما به همه مىگوییم که از روى متن، روضه بخوانید؛ حالا بنده مىخواهم متن کتاب «لهوفِ» ابنطاووس را برایتان بخوانم، تا ببینیم روضه متنى چگونه است. بعضى مىگویند آدم نمىشود همان را که در کتاب نوشته است، بخواند؛ باید بپرورانیم - بسازیم - خوب؛ گاهى آن هم اشکالى ندارد؛ اما ما حالا از روى کتاب، چند کلمهاى مىخوانیم.
علىبنطاووس، از علماى بزرگ شیعه در قرن ششم هجرى است؛ خانواده او همه اهل علم و دینند. همه آنها یا خیلى از آنها خوبند؛ بخصوص این دو برادر - علىبنموسىبنجعفربنطاووس و احمدبنموسىبنجعفربنطاووس - این دو برادر از علماى بزرگ، مؤلّفین بزرگ و ثُقات بزرگند. کتاب معروف «لهوف» از سیّد علىبنموسىبنجعفربنطاووس است. در تعبیرات منبریهاى ما عین عبارات این کتاب - مثل روایت - خوانده مىشود؛ از بس متقن و مهم است. من از روى این مىخوانم.
مىگوید: «فلمّا لم یبق معه سوى اهل بیته»؛ یعنى وقتى که همه اصحاب امام حسین به شهادت رسیدند و کسى غیر از خانواده او باقى نماند، «خرج علىبنالحسین علیهالسّلام»؛ علىاکبر از خیمهگاه خارج شد. «و کان من اصبح النّاس خلقاً»؛ علىاکبر یکى از زیباترین جوانان بود. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ پیش پدر آمد و گفت: پدر، اکنون اجازه بده تا من بروم بجنگم و جانم را قربانت کنم. «فاذن له»؛ هیچ مقاومتى نکرد و به او اجازه داد!
این دیگر اصحاب و برادرزاده و خواهرزاده نیست که امام به او بگوید نرو - بایست - این پاره تن و پاره جگر خود اوست! حال که مىخواهد برود، باید امام حسین اجازه دهد. این انفاق امام حسین است؛ این اسماعیل حسین است که به میدان مىرود. «فاذن له»؛ اجازه داد که برود. اما همین که علىاکبر به طرف میدان راه افتاد، «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ امام حسین نگاهى از روى نومیدى، به قدّ و قامت علىاکبر انداخت. «و ارخى علیهالسّلام عینه و بکى، ثمّ قال اللّهم اشهد»؛ گفت: خدایا خودت شاهد باش. «فقد برز الیهم غلام اشبه النّاس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولک»؛ جوانى را به جنگ و به کام مرگ فرستادم که از همه مردم، شبیهتر به پیغمبر بود؛ هم در چهره، هم در حرف زدن، هم در اخلاق؛ از همه جهت!
به به، چه جوانى! اخلاقش هم به پیغمبر، از همه شبیهتر است. قیافه و حرف زدنش هم به پیغمبر و به حرف زدن پیغمبر، از همه شبیهتر است. شما ببینید امام حسین، به چنین جوانى چقدر علاقهمند است! به این جوان، عشق مىورزد؛ نه فقط به خاطر اینکه پسر اوست. به خاطر شباهت، آن هم چنان شباهتى به پیغمبر! آن هم حسینى که در بغل پیغمبر بزرگ شده است. به این پسر، خیلى علاقه دارد و رفتن این پسر به میدان جنگ، خیلى برایش سخت است. بالاخره رفت.
مرحوم ابنطاووس نقل مىکند که این جوان به میدان جنگ رفت و شجاعانه جنگید. بعد نزد پدرش برگشت و گفت: پدرجان! تشنگى دارد مرا مىکشد؛ اگر آبى دارى، به من بده. حضرت هم آن جواب را به او داد. برگشت و به طرف میدان رفت. حضرت در جواب به او فرمود: برو بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که به دست جدّت سیراب خواهى شد. «فرجع الى موقف نضال»؛ علىاکبر بهطرف میدان جنگ برگشت.
مؤلّف این کتاب، ابنطاووس است؛ آدم ثقهاى است. اینطور نیست که براى گریهگرفتن و مثلاً گرم کردن مجلس بخواهد حرفى بزند؛ نه. عباراتش عبارات متقنى است. مىگوید: «و قاتل اعظم القتال»؛ علىاکبر، بزرگترین جنگ را کرد؛ در نهایت شجاعت و شهامت جنگید. بعد از آن که مقدارى جنگید، «فرماه منقذبن مرة العبدى لعنة اللَّه»؛ یکى از افراد دشمن، آن حضرت را با تیرى هدف گرفت. «فصرعه»؛ پس او را از روى اسب به زمین انداخت.
«فنادا یا ابتاه علیک السّلام»؛ صداى جوان بلند شد: پدر، خداحافظ! «هذا جدّى یقرأک السّلام»؛ این جدّم پیغمبر است که به تو سلام مىرساند. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید: فرزندم حسین! زود بیا، بر ما وارد شو - علىاکبر، همین یک کلمه را بر زبان جارى کرد - «ثم شهق شهقتاً فمات»؛ بعد آهى، یا فریادى کشید و جان از بدنش بیرون رفت.
«فجاء الحسین علیهالسّلام»؛ امام حسین تا صداى فرزند را شنید، به طرف میدان جنگ آمد؛ آنجایى که جوانش روى زمین افتاده است. «حتّى وقف علیه»؛ بالاى سر جوان خود رسید. «و وضع خدّه على خدّه»؛ صورتش را روى صورت علىاکبر گذاشت. «و قال قتل اللَّه قوماً قتلوک ما اجرأهم على اللَّه»؛ حضرت، صورتش را روى صورت علىاکبر گذاشت و این کلمات را گفت: خداوند بکشد قومى را که تو را کشت ...
قال الرّاوى: «و خرجت زینب بنت على علیهماالسّلام»؛ راوى مىگوید: یک وقت دیدیم که زینب از خیمهها خارج شد. «فنادا یا حبیباه یابناخاه»؛ صدایش بلند شد: «اى عزیز من؛ اى برادرزاده من!». «و جائت فأکبّت علیه»؛ آمد و خودش را روى پیکر بىجان علىاکبر انداخت. «فجاءالحسین علیهالسّلام فأخذها و ردها الى النّساء»؛ امام حسین علیهالسّلام آمد، بازوى خواهرش را گرفت، او را از روى جسد علىاکبر بلند کرد و پیش زنها فرستاد.
«ثمّ جعل اهل بیته صلواتاللَّهوسلامهعلیهم یخرج رجل منهم بعدالرجل»؛ دنباله این قضیه را نقل مىکند که اگر بخواهیم این عبارات را بخوانیم، واقعاً دل انسان از شنیدن این کلمات، آب مىشود!
من از این عبارت ابنطاووس، مطلبى به ذهنم رسید. این که مىگوید: «فأکبّت علیه»، آنچه در این جمله ابنطاووس است - که حتماً از روایات و اخبار صحیحى نقل کرده - نمىگوید که امام حسین خودش را روى بدن علىاکبر انداخت؛ امام حسین، فقط صورتش را روى صورت جوانش گذاشت. اما آن که خودش را از روى بىتابى روى بدن علىاکبر انداخت، حضرت زینب کبرى است.
من در هیچ کتاب و هیچ مقتلى ندیدم که این زینب بزرگوار، این عمّه سادات، این عقیله بنىهاشم، وقتى که دو پسر خودش، دو علىاکبر خودش هم در کربلا شهید شدند - یکى «عون» و یکى «محمّد» - عکسالعملى نشان داده باشد؛ مثلاً فریادى کشیده باشد، گریه بلندى کرده باشد، یا خودش را روى بدن آنها انداخته باشد! به نظرم رسید این مادران شهداى زمان ما، حقیقتاً نسخه زینب را عمل و پیاده مىکنند! بنده ندیدم، یا کمتر مادرى را دیدم - مادر یک شهید، مادر دو شهید، مادر سه شهید - که وقتى انسان او را مىبیند، در او ضعف و عجز احساس کند!
مادران واقعاً شیر زنانى هستند که انسان مىبیند زینب کبرى نسخه اصلى رفتار مادران شهداى ماست. دو پسر جوانش - عون و محمّد - شهید شدند، حضرت زینب سلاماللَّهعلیها عکسالعملى نشان نداد؛ اما دو جاى دیگر - غیر از مورد پسران خودش - دارد که خودش را روى جسد شهید انداخت؛ یکى همینجاست که بالاى سر علىاکبر آمد و بىاختیار خودش را روى بدن علىاکبر انداخت، یکى هم عصر عاشوراست؛ آن وقتى که خودش را روى بدن برادرش حسین انداخت و صدایش بلند شد: «یا رسولاللَّه! هذا حسینک ململ بدماء»؛ اى پیغمبر خدا، این حسین توست؛ این عزیز توست؛ این پاره تن توست! چه مصیبتهایى را تحمّل کردند! لاحول و لاقوة الّا باللَّه العلىّ العظیم.